سلام  مواد مخدرخوبی اوضاع و احوالت چطور است

راستش دقیق نمی دانم که چند سال و چند روز است که ما رفیق و شفیق هم هستیم

ولی به خوبی زمانی را که توسط دوستانم به همدیگر معرفی شدیم به یاد دارم اینکه با هم رو بوسی کردیم آنچنانکه من صورت ماه شما را بوسیدم و لب من با طعم و مزه شما آشنا شد شما هم تمام سلولهایم را نوازش کردی و بوسه بر روح و جان و جســم من زدی را محـــال است از یاد ببرم

براستی در اولین دیدار بسیار با محبت و مهربان بودی گویی این مهــر را حتی پدرم در حقم روا نداشته بود

دست مرا گرفتی و با خود به آسمانها بردی روی ابرها هم رفتیم درست  براستی عجب حس و حال قشنگی با هم داشتیم یادش به خیر

آخــر شب هم که با هم خداحافظی کردیم یادت هست

تمام بند بند اعضایم می گفتند خوش آمدی مواد مشتاق دیدار

ابتدای نامزدیمان همه چیز خیلی خوب بود هر یک ماه یکبار راضی و قانع بودم برای چند ساعت با هم بودن

ولی رسم عاشقی را خوب بلد بودی چقدر برایم جاذبه داشتی که بعد از مدتی باید هفته ای یک بار را به دیدارت نائل می گشتم

یادت می آید این آخریها به تو گفتم می خواهم برای همیشه به خانه مان ببرمت تا دیگر برای دیدنت این همه سختی و مشقت نکشم تا صبح و شب  باهم باشیم

یادت هست چه گفتی

من یک اتاق می خواهم حتی اگر انباری هم باشد حتی اگر جایش کوچک و کثیف باشد و یک زیر انداز معمولی داشته باشد حتی اگر نشد یک تکه کارتن و مشعل و ابزار مصرف کافیست و خلاصه در بدترین شرایط هم باشد حاضرم بیایم

همیشه بزرگترین ترس زندگیم این بود که خانواده ام از رفاقت من با تو با خبر بشوند نمی دانم چرا اینقدر از تو متنفر بودند غافل از اینکه نشانه های دوستیمان در چهره و گفتار و کردارم کاملا مشخص بود

خودمان هستیم چقدر جنگیدم و پافشاری کردم تا تو را به عنوان زوج و همدم خودم به خانه بردم

هر کاری را که خواستی بدون چون و چرا برایت انجام دادم تو برایم چه کردی ها

از جسمم دریغ نکردم، روحم را تسخیر کردی تفکراتم باورهایم، اعتقاداتم آبرویم و خلاصه همه را پای رفاقتمان گذاشتم این طور نبود

تا جایی پیش رفتیم که دیگر متوجه نبودم که فرمانده تو هستی و من فرمانبردار تو، غیر از این بود

دیگر تعیین تکلیف هایت برایم سخت و عذاب آور شده بود فلان غذا را بخور فلان ساعت بخواب آنجا برو یا آنجا نرو باید تا صبح با من بیدار باشی و خلاصه عجب رسم مردانگی و رفاقت را بجا آوردی

واقعیتش من دیگر از این رفاقت خسته شدم جای من در جایگاه انسانیت و جایگاه تو قفسه داروخانه ها و در دستان پزشکانی است که با تو بعضی بیماریها را درمان می کنند

بگذار حقیقتش را بگویم هر چند می دانم چند روزی که در تی سی می گذرد خودت متوجه شدی  من با تو هیچ رفاقتی ندارم

یادت هست اوایل ورودم به تی سی چه نجواهایی در گوشم می خواندی اینجا جای تو نیست بدون من نمی توانی زندگی کنی اینجا هم مثل بقیه جاهاست که می خواستی از من جدا شوی و نتوانستی و هزار حرفی که بتوانی مانع ورودم به تی سی بشوی

تمام نیروهای باز دارنده و اهریمنی خود را بســـیج نمودی تا مرا از مســیر تی سی خارج کنی

ولی خوب می دانستی که تی سی سلاحی قدرتمند را که روز به روز قوی تر و پیشرفته تر برای نابودی تو خواهد بود را در اختیارم قرار می دهد

چه سلاحی بلندتر بگو صدایت را نمی شنوم اسم این سلاح را می خواهی بدانی تی سی و دوستان بهبودی

تقدیم به دوستان همدردم